عمل دشمن شکن. دشمن شکری. هزیمت دادن دشمن را و مغلوب و عاجز ساختن او را. (آنندراج) : همت او در دشمن شکنی و لذتها بر خویشتن حرام داشتی (اردشیر) . (فارسنامۀ ابن البلخی ص 61)
عمل دشمن شکن. دشمن شکری. هزیمت دادن دشمن را و مغلوب و عاجز ساختن او را. (آنندراج) : همت او در دشمن شکنی و لذتها بر خویشتن حرام داشتی (اردشیر) . (فارسنامۀ ابن البلخی ص 61)
فکننده دشمن. که دشمن را بر زمین افکند. مغلوب کننده خصم: دین پرور اعدا شکن روزی ده دشمن فکن. ناصرخسرو. آن خداوندی که اندر جملۀ روی زمین دوست انگیزی نیامد همچو تو دشمن فکن. سوزنی. و رجوع به دشمن افکن شود
فکننده دشمن. که دشمن را بر زمین افکند. مغلوب کننده خصم: دین پرور اعدا شکن روزی ده دشمن فکن. ناصرخسرو. آن خداوندی که اندر جملۀ روی زمین دوست انگیزی نیامد همچو تو دشمن فکن. سوزنی. و رجوع به دشمن افکن شود
عداوت پیدا کردن. مقابل دوست شدن. کینه و خصومت یافتن با کسی: اگر این بنده آن شرایط درخواهد تمام... همه این خدمتکاران بر من بیرون آیند و دشمن من شوندی. (تاریخ بیهقی). کسی کز خدمتت دوری کند هیچ بر او دشمن شود گردون گردا. عسجدی. اگر دهر منکر شود فضل او را شود دشمن دهر لیل و نهارش. ناصرخسرو. بنشاند آب آذرش بگریزد آب از آذرش یک رکن او چون دوست شد دشمن شود آن دیگرش. ناصرخسرو. گرم دشمن شوی یا دوست گیری نخواهم دست از دامن گسستن. سعدی. من این پاکیزه رویان دوست دارم وگر دشمن شوندم خلق عالم. سعدی. ما را سریست با تو که گر اهل روزگار دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم. سعدی
عداوت پیدا کردن. مقابل دوست شدن. کینه و خصومت یافتن با کسی: اگر این بنده آن شرایط درخواهد تمام... همه این خدمتکاران بر من بیرون آیند و دشمن من شوندی. (تاریخ بیهقی). کسی کز خدمتت دوری کند هیچ بر او دشمن شود گردون گردا. عسجدی. اگر دهر منکر شود فضل او را شود دشمن دهر لیل و نهارش. ناصرخسرو. بنشاند آب آذرش بگریزد آب از آذرش یک رکن او چون دوست شد دشمن شود آن دیگرش. ناصرخسرو. گرم دشمن شوی یا دوست گیری نخواهم دست از دامن گسستن. سعدی. من این پاکیزه رویان دوست دارم وگر دشمن شوندم خلق عالم. سعدی. ما را سریست با تو که گر اهل روزگار دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم. سعدی
دشمن شدن. خصومت پیدا کردن. عداوت یافتن: غریبی دوستی با من گرفته ست مرا از دوستی گشته ست دشمن. ناصرخسرو. دوست دشمن گشت و دشمن دوست شد خاقانیا آن زمان کاقبال بی ادبار بینی بر درت. خاقانی
دشمن شدن. خصومت پیدا کردن. عداوت یافتن: غریبی دوستی با من گرفته ست مرا از دوستی گشته ست دشمن. ناصرخسرو. دوست دشمن گشت و دشمن دوست شد خاقانیا آن زمان کاقبال بی ادبار بینی بر درت. خاقانی
دشمن افکننده. دشمن افگن. آنکه دشمن را مغلوب سازد. محو کننده خصم: دل روسیان از چنان زور دست بر آن دشمن دشمن افکن شکست. نظامی. تا کی بود این گرگ ربائی، بنمای سرپنجۀ دشمن افکن ای شیر خدای. حافظ. و رجوع به دشمن فکن شود
دشمن افکننده. دشمن افگن. آنکه دشمن را مغلوب سازد. محو کننده خصم: دل روسیان از چنان زور دست بر آن دشمن دشمن افکن شکست. نظامی. تا کی بود این گرگ ربائی، بنمای سرپنجۀ دشمن افکن ای شیر خدای. حافظ. و رجوع به دشمن فکن شود
کشندۀدشمن. دشمن کشنده. کشندۀ خصم. عدو کش: وزآن پس چنین گفت با سرکشان که ای نامداران و دشمن کشان. فردوسی. دو بهره ز گردان و گردنکشان چه از گرزداران و دشمن کشان. فردوسی. ضبارم، مرد دلاور و توانای دشمن کش. (منتهی الارب)
کشندۀدشمن. دشمن کشنده. کشندۀ خصم. عدو کش: وزآن پس چنین گفت با سرکشان که ای نامداران و دشمن کشان. فردوسی. دو بهره ز گردان و گردنکشان چه از گرزداران و دشمن کشان. فردوسی. ضُبارم، مرد دلاور و توانای دشمن کش. (منتهی الارب)